کتاب اردوگاه تکريت


 

نويسنده:ميکائيل احمدزاده




 
تيراژ 3000 نسخه
تا حالا فکر کرده ايم که در يک چهار ديواري گرفتار شويد؟ تا حالا فکر کرده ايد که چند سال از بهترين سال هاي عمرت را در يک سوله بگذراني و نداني فردا چه در انتظارت نشسته است؟ تا حالا شده جشن تولدهايت را در غربت و زير کتک و شکنجه بگذراني؟ خدا نياورد آن روزي که اين اتفاق براي کسي بيفتد.اما سال ها پيش عده اي از بهترين جوانان اين مرز و بوم که براي رهايي و آزادي خاک وطنشان به جبهه رفته بودند اسير دشمن تا دندان مسلح شدند که از انسانيت هيچ بويي نبرده بودند دشمني که به خاطر تمام حقارت هايشان از هيچ شکنجه اي دريغ نمي کردند.اما جوانان ايراني با اعتقاد راسخ به هدفي بلند سختي ها را تاب آوردند اما تن به ذلت ندادند، اما به آرمان هايشان خيانت نکردند و بالاخره با سري سربلند به مام وطن بازگشتند.سربلند بودند اما کوله باري خاطره هاي زخمي به همراه داشتند.خاطره هايي که روايت مي کنند چه بر سرشان آمده است.از اين خاطره هاست که مي فهميم بر آنها چه گذشته است.گرچه شنيدن اين خاطرات روح را آزرده مي کند اما روايت پايمردي آنهاست که در کنار غم، حس افتخار نيز به من و مايي که مخاطب هستيم سرايت مي کند و اگر هدف والا باشد، عزت و سربلندي هميشه و همه جا هست چون خدا با انسان هاي آزاده است.حالا بگذار دشمن با زبوني ترا تحقير کند، شکنجه کند و ... .
اگر بيشتر و بيشتر با خاطرات اين آزاد مردان آشنا شويم بيشتر از پيش آنها را تکريم و تمجيد مي کنيم چرا که مي دانيم اين ايستادگي ها کار هر کسي نيست.ما نمي توانيم آنها را درک کنيم چرا که جاي آنها نبوده ايم اما مي توانيم با آنها همراهي کنيم و يادمان نرود براي سربلندي ايران آباد آنها چه کرده اند و امروز ما چه بايد بکنيم.براي همين به شما جوانان عزيز توصيه مي کنيم دو مجموعه خاطره از خاطرات دو تن از آزادگان اين مرز و بوم با عنوان هاي «اردگاه تکريت»و «سه فصل استقامت»را که توسط نشر شاهد روانه ي بازار کتاب شده اند مطالعه کنيد.
ما تقريباً زبان انگليسي را ياد گرفته بوديم.دوست داشتيم زبان ديگري را ياد بگيريم تا هم تنوعي بشود و هم از دست آمريکايي راحت شويم.چون م -آمريکايي ترجمه ها را کنترل مي کرد.در همين موقع يک کتاب آلماني به انگليسي از کتابخانه به دست ما رسيده بود. آقاي احمد زارع گرگاني، من و حسين کريمي شروع به خواندن کرديم.احمد زارع جاده را هموارد مي کرد و ما هم به دنبال او روان بوديم.ولي جرات نداشتيم کتاب را لوبدهيم. مجبور بوديم کتاب را رونويسي کنيم و از روي دست نوشته بخوانيم.اول مطمئن نبوديم که آيا درست ياد مي گيريم يا غلط که با آمدن صليب سرخي ها خودمان را محکم زديم. بلکه کار درست بود.احمد پشتکار بالايي داشت ولي مکالمه من بهتر بود.در مراحل بعدي صليب سرخ کتاب هاي بيشتري آورد.خوانديم و خوانديم تا آلماني را خوب ياد گرفتيم.بعداً ديگران هم شروع کردند.بعضي ها مثل «محمود باهوش»زبان آلماني را از ايران بلد بود.بعدها من زبان آلماني را با «سيد موسي سيدي»مکالمه مي کردم و بدين طريق آلماني شد زبان دوم يا سوم اسرا.
وقتي به هوش آمدم، ديدم ديگران نسبت به من سرحال تر هستند و ما در قرارگاه دژبان هستيم، يعني همان جا که مارا شناخته و تعقيب کرده بودند.يک نفر عراقي که گويا اه کرکوک عراق بود، به زبان ترکي از ما پرسيد شما از کجا آمديد؟ ماه هم گفتيم:در بيابان ها سرگردان بوديم و نمي دانستيم کجا هستيم و کجا مي رويم.پرسيد ماشين را از کجا پيدا کرديد؟ جواب داديم در يک بيراهه مانده بود.فرمانده دژبان در محل حاضر شد و دستور داد سريعاً ما را به اردگاه اسرا تخليه کنند، چون خودشان در دروازه سومار ماموريت ديگري داشتند.لذا زياد سوال و جواب نشديم.گزارشي هم از سر وقت خودرو دريافت نکرده بودند تا بفهمند ما از اردگاه فرار کرديم.آن جا همه لطف الهي شامل حال ما بود.
پاي سرگروهبان شکسته بود و بسيار ناله مي کرد.او را با يک دستگاه وانت به جاي نامعلومي بردند.بقيه ي ما را سوار يک دستگاه تويوتا کردند و به پادگان ذوالفقار بردند. نمي دانستيم بخنديم يا گريه کنيم؛ باز هم به جاي او باز مي گشتيم.وارد پادگان شديم.لحظه اي اضطراب وجودمان را گرفت که شايد کسي فرار ما را به گوش عراقي ها رسانده باشد.نگران بوديم.وارد سوله شديم.کسي متوجه موضوع نبود.حتي دوستان نزديک هم تا آن لحظه که بيشتر از چند ساعت طول نکشيده بود، باور نمي کردد که ما تاسومار رفته ايم و دوباره برگشته ايم.اگر چه نتوانسته بوديم فرار کنيم، اما ته دلمان راضي بوديم و احساس غرور مي کرديم که جرات کرده بوديم تا آن سوي مرز پيش برويم.بعدها متوجه شديم اگر ما سالم وارد ايران مي شديم، عمليات عراقي ها پايان يافته بود و بعداز ظهر آن روز باز مي گشتند.زيرا عمليات مرصاد عليه منافقين از سوي دلاوران ارتش و سپاه از تنگه ي چهارزبر به سوي مرز بين المللي آغاز شده بود و ما مي توانستيم کشته شدگان و آوارگان نيروهاي عراقي و منافق را با چشم خود ببينيم.از سويي هم اعتقاد داشتم شايد عمر ما به پايان نرسيده بود و سرنوشت اين بود که اسير شويم و زنده بمانيم.شايد اگر وارد ايران مي شديم، نيروهاي ايران ما را با منافقين اشتباه مي گرفتند و مي کشتند.
منبع:شاهدجوان شماره52